دشت پر بود از شقایق های لطیف و کاغذی که در مقابل یکدیگر قد علم کرده بودند. باد آرام در میان شقایق ها می پیچید و گروه گروه آن ها را به تکاپو می انداخت. آفتاب هم از پشت ابر گاه گاهی دشت ها را نوازش می کرد. زهرا در میان دشت با لباس تمام قد سفید ایستاده بود و منظره چند رنگِ پیش رویش را نظاره می کرد. آبی آسمان... سرخی شقایق... سبزی دشت... نور آفتاب. در دور دست هاله ای از یک مرد به سمت زهرا می آمد. هرچه جلو تر آمد چهره ی مرد واضح تر می شد. نزدیک تر که رسید، چهره مرد در میان ردایی از نور مشخص شد. زهرا بی اختیار به سمت مرد دوید.
"بابا ...!"
بابا بود با همان عظمت و بزرگیش برای زهرا، با همان لبخندی همیشگی اش، با همان لباس های خاکی نظامیش که زهرا بویش را هم دوست داشت. به چند قدمی زهرا که رسید روی زمین زانو زد و آغوشش را برای زهرا باز کرد، زهرا چند قدم مانده به پدر را روی آسمان بلند شد و خود را در آغوش پدر انداخت.
"بابا ...!"
زهرا، دست هایش را به پهنای شانه های پدر باز کرد و پدر را با تمام توان در آغوش گرفت.
" کجا بودی بابا؟ ... چرا دیگر برنگشتی؟ "
بی اختیار غم چند ماه دوری پدر در چشم های زهرا حلقه زد و بغض را به صدایش کشاند.
" مگر نگفتی زود برمی گردی بابا ؟ ..."
پدر سکوت کرد تا صدای هق هق معصومانه زهرا بلند تر از هوی هوی مغرورانه باد شود. دستش را روی موهای بلند و نازک زهرا گذاشت و آرام آرام نوازششان کرد.
" خیلی دوست داشتم بیایم پیشت بابا ...! "
زهرا صورتش را از شانه های پدر جدا کرد، دست های کوچک و گرمش را روی گونه های سرد پدر گذاشت و آنها را نوازش کرد.
" مادر می گوید پیش خدا رفتی؟ ... مگر نگفته بودی که می روم پیش خواهر حسین (ع)؟ ... پس چرا می گویند پیش خدا رفتی؟ ... چرا دیگر برنگشتی؟"
پدر چند لحظه به چشمهای زهرا خیره شد، در چشمهای کوچک زهرا خودش و وسعت دشت معلوم بود.
"بابا جانم ... بخدا خیلی به مادر گفتم که من را هم ببرد پیش خدا! ... نکند اینجا همان پیش خداست بابا؟... چقدر زیبا و قشنگ است ... چرا مرا با خودت اینجا نمی آوری؟"
پدر لبخند زد. با دو دستش صورت زهرا را گرفت و آرام پیشانی زهرا را بوسید، اما زهرا گویا هنوز حرفهای دلتنگیش ادامه داشتند
" بابا ... نکند با من قهر کرده بودی؟.. آخر چرا ؟... بخدا همه می دانند این چند ماه چقدر خوب بوده ام ...! "
بغض دوباره به گلوی زهرا رسید، پدر اما این بار اجازه نداد زهرا بیشتر بی تابی کند. زهرا را محکم در آغوش گرفت، و از روی زمین بلند شد وشروع به قدم زدن در دشت کرد...
پدر که راه افتاد، زهرا آرام گرفت. گویا همه چیز را از یاد برده باشد. یا شاید پاسخ همه ی سوالاتش را فهمیده باشد، معصومانه سرش را روی شانه های پدر گذاشت و خیره خیره رکوع شقایق های دشت را تماشا می کرد. مدت ها بود که انتظار چنین آرامشی را می کشید. آغوش گرم پدر ... چشمانش را بست تا فقط آغوش پدر را احساس کند ...
آفتاب پدر و دختر را در میان دشت قدم به قدم دنبال می کرد. زهرا که آرام شد پدر به سخن آمد در گوش های زهرا زمزمه کرد :
" زهرا جان ... دخترم ... عزیز دل پدر ... بازهم سراغت خواهم آمد... قول می دهم ... بی تابی نکن دخترم!"
زهرا شاید در آغوش پدر به خواب رفته بود...
******
"زهرا جان مادر بلند شو، باید برویم"
زهرا آرام پلک هایش را باز کرد، نور خورشید توان دیدنش را گرفته بود، آرام چشمهایش را مالید، وقتی نگاهش کامل شد، مادر کنار زهرا با مفاتیح در دستش نشسته بود.
"زهرا جان دخترم بلند شد باید برویم دیر است دیگر "
زهرا به قبر پدر که در زیر دستهایش بود خیر شده ... یاد چند لحظه قبل افتاد ... لباس سفید ، پدر، دشت شقایق ، آغوش گرم ، قول پدر...
از جایش پرید، ناگهان فریاد زد : "مادر مادر ... من پیش خدا بودم!"
پ.ن : زهرا فانوسی در آغوش پدر شهیدش محسن فانوسی پاسدار مدافع حرم!
اولین جرعه آن را که نوشیدم مست شدم و در حال مستی تقاضای جرعه ای دیگر کردم، اما این بار تو بودی که ناز می کردی و مرا سر می گرداندی. پیاله ام را به طرفت دراز کردم و تقاضای جرعه ای دیگر کردم اما پیاله ام را شکستی. هر چه التماس کردم که جامی دیگر بده تا از حجاب جسمانی بیاسایم ندادی و زیر لب به من خندیدی و پنهانی عشوه کردی . اکنون من خمارم و پیاله به دست هنوز در انتظار جرعه ای دیگر از شراب عشقت به سر می برم .
آخرین دست نوشته ی دانشجوی شهید ناصر باغانی
تفحص:
بازدید امروز: 21
بازدید دیروز: 24
کل بازدید: 204480
رتبه سوم در پنجمین طرح ملی وبلاگ نویسی بوی سیب، رادیو معارف
ح) کلیه حقوق مطالب نزد خدا محفوظ است. بازنشر به هر نحو آزاد
کیف اشتیاقی بهم
شوقا الی رویتک
فاصله تا کربلا
داستان کربلا را بخوان
و ما ادرائک ما لیلة القدر
استقبال
مَن مِثلُک ...؟
کاش شیعه نباشی رمیله
طا را میم الف ح، فقط زود برگرد!
ریز یادواره ها
ما عند الله
ریزواره های کوچه
از دست برفت
فکر کن چه نتهاست